اگر جایزهای-اسکاری-چیزی باشد که بتوان در پایان سال به خوابآورترین فیلم سال اهدا کرد حتما خبرم کنید، چون بزرگترین مدعی این جایزه را که میتوانم با اطمینان شرط ببندم در ادامهی سال هیچ فیلمی توانایی جلو زدن از آن در زمینهی سنگینی غیرقابلتحملی را که روی پلکهای بیچارهام ایجاد کرد ندارد پیدا کردهام: «وینچستر» (Winchester). اصولا به فیلمهایی که یکی از شعارهای تبلیغاتیشان «براساس رویدادهای واقعی» است شک میکنم. از قبل خودم را برای یک شکست آماده میکنم. آماده میشوم تا آن فیلم را هم به جمع فیلمهایی اضافه کنم که اولین و آخرین و تنها ویژگی مثبتشان، سوژهی جالبتوجهشان است و بس. البته که فیلمهای زیادی هستند که بدبینیام در رابطه با این قبیل فیلمها را نقض میکنند و ثابت میکنند که همهی فیلمهایی که در دستهی «براساس رویدادهای واقعی» قرار میگیرند بد نیستند، ولی همزمان پنج برابر فیلمهای موفق این دسته، فیلمهایی هستند که با این شعار پا پیش گذاشتهاند و شکست خوردهاند. اما قضیه این است که آنقدر زاد و ولد اینجور فیلمها زیاد است که مرگهای زودهنگام و پرتعدادشان به انقراضشان منجر نمیشود و ما را از شر خودشان راحت نمیکنند. دلیلش به خاطر این است که ثابت شده است که وقتی فیلمی با جملهی «براساس رویدادهای واقعی» شروع میشود، تماشاگران با دقت و تمایلِ بیشتری آن را دنبال میکنند. بدون توجه به اینکه اکثر این فیلمها فقط ۲۰ درصد به واقعیت پایبند هستند و بدون اطلاع از اینکه در چارچوب زبان سینما، چیزی که براساس داستان واقعی ساخته شده، آن را واقعیتر نمیکند. بعضیوقتها احتمال اینکه یک داستان فانتزی، احساسات خیلی واقعیتری را در وجود تماشاگر بیدار کند خیلی بیشتر از فیلمهای رئالِ بد است. دقیقا همین تفکر غلط عموم مردم است که باعث شد برادران کوئن از ناآگاهی تماشاگرانشان در این زمینه سوءاستفاده کنند و «فارگو» را که کاملا فیکشن است با جملهی دراماتیکی دربارهی اینکه تمام اتفاقات این فیلم براساس واقعیت است و به احترام فوتشدگان اسم اشخاص عوض شده است و از اینجور حرفها شروع کنند.
ماجرای فیلمهای براساس رویدادهای واقعی وقتی بدتر میشود که در ژانر وحشت جای بگیرند. آدمها در مقابل اتفاقات ماوراطبیعه سر یک دو راهی سخت قرار میگیرند: از یک طرف دوست دارند تا داستان جنهای موذی، ارواح خبیث و شیاطینِ مرگبار را باور کنند و از طرف دیگر منطق بهشان میگوید که همهی اینها داستانهای مندرآوردی عدهای نویسندهی از خدا بیخبر برای سرگرم شدن و لذت بُردن از حسِ ترسیدن است. بنابراین وقتی سروکلهی یک فیلم ترسناک پیدا میشود که بهشان قول واقعیت میدهد، ذوقمرگ میشود که خب، فلان فیلم قرار است پردهی هستی را کنار بزند و رازهای ماوراطبیعهی دنیاهای متافیزیکال را برایشان فاش کند. پس وقتی فیلمی به عنوان «براساس رویدادهای واقعی» معرفی میشود و آن فیلم از قضا ترسناک از آب در میآید، شخصا برای من مثل این میماند که خود کمپانی در تریلرهای تبلیغاتی فیلمش اعلام کند: «وقت و پولتون رو با این فیلم هدر ندین». اگر فکر میکنید قضیه بدتر نمیشود اشتباه میکنید. احتمال اینکه یک فیلم ترسناک سراغِ یک سوژهی واقعی برود و نظرم را جلب کند وجود دارد، اما به محض اینکه متوجه میشوم با فیلم دیگری در ژانر خانهی جنزده سروکار دارم که با ادعای واقعیبودن پا پیش میگذارد به سرعت باد و برق هرچه زودتر محل را ترک میکنم. مگر اینکه خلافش ثابت شود. مگر اینکه آن فیلم بتواند قبل از ترک محل، در اندک فرصتی که دارد اعتمادم را جلب کند. برای نمونه اگرچه تمام توصیفاتی که کردم دربارهی دوگانهی «احضار» (The Conjuring)، ساختهی جیمز وان صدق میکند، اما وان طوری خودش را ثابت کرده که جزو استثناها قرار میگیرد. در «وینچستر» نه اسم جیمز وان به چشم میخورد و نه «احضار». پس روی کاغذ باید «وینچستر» را بدون چک کردن علائم حیاتیاش، مُرده اعلام میکردم، بدون نگاه کردن به چهرهاش، ملافهی سفید را روی صورتش میکشیدم، بلافاصله دفنش میکردم و با چنان سرعتی بیل بیل خاک رویش میریختم که انگار اگر تعلل کنم بیدار میشود و پاچهام را از داخل قبر میگیرد.
ولی بعضیوقتها آدم نمیتواند جلوی افسارگسیختگی احساساتش را بگیرد. بعضیوقتها نشانهای-چیزی باعث میشود تا یک لحظه در تصمیمگیریمان خلل ایجاد شود و همان یک لحظه کافی است تا یک دنیا فکر و تصور برای دویدن به درون ذهنمان فرصت پیدا کنند. همان یک لحظه کافی است تا استثنا قائل شویم. تا به امیدواری اجازهی نفس کشیدن بدهیم. این لحظه زمانی بود «وینچستر» قرار است براساس عمارت مرموز وینچستر که در شهر سن خوزهی کالیفرنیا قرار دارد ساخته شود. به عنوان کسی که فکر میکنم دنیای واقعی شامل داستانهای عجیب زیادی برای الهامبرداریهای سینمایی میشود، «وینچستر» قدم اول را هیجانانگیز برداشته بود. منظورم از داستانهای عجیب، داستانهایی است که به تسخیر شدن خانهی خانوادهی دیگری که به تازگی به آن نقلمکان کردهاند و جنزدگی دختر کوچک خانواده خلاصه نمیشوند. در عوض داستانهایی که اولین واکنشتان بهشان این است: «که مگه میشه!». داستانهایی که حتی فیلمنامهنویسهای خیالپرداز هم در مقابل عجایبشان سر تعظیم فرود میآورند. داستانهایی که ثابت میکنند آب در کوزه است و ما تشنه لبان میگردیم. یکعالمه سوژههای عجیب و شگفتانگیز دور و اطرافمان ریخته است و ما از آنها استفاده نمیکنیم. ماجرا از این قرار است که عمارت وینچستر، یک عمارت گاتیک/ویکتوریایی سینمایی تمامعیار است که تاریخِ جذابی دارد. این عمارت متعلق به ویلیام ریت وینچستر، صاحب کارخانهی اسلحهسازی وینچستر بود که آن را از پدرش اُلیور وینچستر به ارث برده بود. وقتی ویلیام به خاطر مرض سل میمیرد، این عمارت و سهمش از کارخانهی اسلحهسازیاش به همسرش سارا وینچستر میرسد. کارخانهی اسلحهسازی وینچستر نقش پررنگی در قصهی این عمارت ایفا میکند. چون تفنگهای مُدل ۱۸۷۳ وینچستر آنقدر موفق بودند که به آن لقب تفنگی که غرب را فتح کرد داده بودند. این یعنی آدمهای زیادی توسط گلولههای این تفنگها کشته شده بودند.
بنابراین قصههای فولکلور به این نکته اشاره میکنند که عمارت وینچستر از زمان احداثاش در سال ۱۸۸۴، مورد تهاجم و تسخیر ارواح تمام کسانی که توسط این تفنگها کشته شده بودند قرار گرفته است. همچنین فولکلورها میگویند که سارا از غم از دست دادن شوهرش و دختر شش ماههاش، از طریق یک احضارکنندهی ارواح با شوهرش ارتباط برقرار میکند. ویلیام بهش میگوید که تمام بدبختیهایی که دارند میکشند به خاطر خونبهایی است که قربانیانِ تفنگهای وینچستر میخواهند از آنها بگیرند و به سارا هشدار میدهد تنها راه نجات در برابر روحهای انتقامجو این است که خانهای برای خودش و تمام ارواحی که بر اثر این تفنگ شوم کشته شدهاند بسازد. اگر به خانهسازی ادامه بدهد زنده خواهد ماند. اما به محض اینکه از آن دست بکشد، خواهد مُرد. نتیجه این است که سارا یک خانهی هشت اتاق خوابه خرید و شروع به ساخت و ساز و گسترش آن کرد. کار به جایی کشید که کارگردان به مدت ۳۸ سال بهطور شبانهروزی در حال کار بودند و خانهی ۸ اتاقهی وینچستر را به یک عمارت بزرگِ ۱۶۰ اتاقه تبدیل کردند. هماکنون با عمارتی طرفیم که پُر از تضادهای معماری است. از درهایی که به روی دیوار باز میشوند و راهروهای مخفی و نورگیرهای روی کف زمین. فولکلورها میگویند که سارا قصد ساختِ هزارتویی را داشته تا از طریق آن ارواح سرگردان را سرگردانتر کند تا کمی به آرامش برسد. مثل تمام داستانهای اینشکلی نظریههای زیادی دربارهی اینکه آیا سارا از غم از دست دادن شوهر و بچهاش و احساس تنهایی دیوانه شده بوده است یا واقعا از آزار و اذیت ارواح به این حال و روز افتاده بوده است، وجود دارد. اگرچه جنون یک زن تا جایی که دست به ساخت و ساز بیوقفهی خانهاش میزند به خودی خود ترسناک است، اما راهنماهای تورهای گردشگری عمارت وینچستر داستانهایی برای گفتن دارند که به حضور ارواح اشاره میکنند. از صدای قدمهایی که راهنماها در حال دنبال کردنشان در طبقهی سوم عمارت شنیدهاند تا ماجرای لامپی که بعد از خارج شدن از سرپیچ، بدون اتصال به برق ۵ دقیقه در دست کسی که آن را در آورده بود روشن میماند. از گردشگرانی که در هزارتوی عمارت گم میشوند و پنجرههای قفلی که با باد تکان میخورند و وقتی برای بستنشان میروند، با پنجرههای قفلشده روبهرو میشوند.
اگر از کلیشههایی مثل روشن و خاموش شدن چراغها و به هم خوردن لوسترها و باز و بسته شدن بیدلیل در و پنجرهها فاکتور بگیریم، امکان ندارد به جنبهی روانشناختی داستان زندگی سارا وینچستر و هزارتوی سرگیجهآور خانهی او فکر کنید و یاد «درخشش» استنلی کوبریک نیافتید. مخصوصا با توجه به اینکه اقتباس سینمایی یعنی سازندگان میتوانند فقط با یک الهامبرداری جزیی از روی واقعیت، از آن به عنوان سکوی پرتابی برای قصهگویی منحصربهفرد خودشان استفاده کنند. اما نشستن برادران اسپیریگ روی صندلی کارگردانی این فیلم چندان دلگرمکننده نبود. این دو اگرچه با فیلم «تقدیر» (Predestination) سری توی سرها در آوردند، اما نه تنها حتی بعد از «تقدیر» کارگردانانی که میشد روی آنها حساب باز کرد نبودند، بلکه با ساخت «جیگساو» (Jigsaw)، بدترین فیلم مجموعه «اره» نشان دادند که همان اندک خلاقیتی که داشتند را هم به باد دادهاند. «وینچستر» به جمع یکی دیگر از شکستهای این دو برادر میپیوندد. فیلم اگرچه به اندازهی «جیگساو» فاجعهبار نیست (حتی با استانداردهای پایینِ مجموعه «اره») و اگرچه سر و شکل سینماییتری نسبت به «جیگساو» که انگار یک فیلم تلویزیونی کمخرج بود دارد، ولی کماکان به حدی تهی از خلاقیت است که از شدت خشکی به خسخس کردن افتاده است. جیسون کلارک نقش دکتر روانشناسی را بازی میکند که توسط هیئت مدیرهی کارخانهی اسلحهسازی وینچستر استخدام میشود تا به عمارتِ وینچستر رفته، چند روزی را آنجا سپری کند و نامهای دربارهی وضع روانی سارا وینچستر (هلن میرن) بنویسد. اگر سارا از لحاظ روانی مشکل داشته باشد، سهم او از کارخانه ازش سلب میشود. خیلی زود متوجه میشوید که برادران اسپیریگ برای ساخت این فیلم چه فیلمهایی را به عنوان منبع الهام انتخاب کردهاند؛ «وینچستر» ترکیبی از «احضار» و «بابادوک» است که مقداری «بچهی رزمری» هم به عنوان طعمدهنده بهش اضافه شده است. از یک طرف همان گشت و گذارهای شبانه در خانهای بزرگ را داریم که به جامپ اسکرها منجر میشود. از طرف دیگر متوجه میشویم که هر دوی کاراکتر جیسون کلارک و هلن میرن در حال دست و پنجه نرم کردن با خودکشی زنش و مرگ نابهنگام شوهرش هستند و این موضوع منجر به گفتگوهایی در باب غم و اندوه و کارهای دیوانهواری که آدمها از فشار و افسردگی ناشی از آن انجام میدهد میشود. در نهایت کاراکتر جیسون کلارک خودش را در موقعیتی پیدا میکند که نسبت به آدمهای دور و اطرافش مشکوک است و همهچیز خبر از این میدهد که ریگی در کفش بقیه است و از قیافههای همه اینطور برداشت میشود که آنها بهطور مخفیانه درحال پختن آشی برای آقای دکتر هستند که یک وجب روغن داشته باشد و همین نشانهها باعث میشود «وینچستر»، زبانم لال تاحدودی فضای پارانویایی «بچهی رزمری» را تداعی کند.
تمام اینها در حالی است که برادران اسپیریگ نشان میدهند که قصدشان فقط ساخت یک فیلمِ ترسناک مفرح خشک و خالی نیست، بلکه میخواهند از طریق فیلمشان حرفهای بروز و داغی دربارهی ماهیت ترسناکِ اسلحه بزنند. چه چیزی بهتر از فیلمی که جامپ اسکرهای جذاب «احضار»، احساسات عمیقِ «بابادوک» و پارانویای سنگین «بچهی رزمری» را کنار هم ردیف کرده باشد و همهی آنها را با پیامی دربارهی مسائل روز که یادآور «برو بیرون» است مخلوط کرده باشد؟ «وینچستر» سعی میکند با یک دست چندتا هندوانه بردارد و همهی آنها را پخش زمین میکند. فیلم در هیچکدام از الهامبرداریهایش از فیلمهای فوق موفق ظاهر نمیشود و از هیچکدام از اهدافش سربلند بیرون نمیآید. بزرگترین دلیلش هم به خاطر این است که برادران اسپیریگ تنها چیزی که از منابع الهامشان متوجه شدهاند سطحیترین و تابلوترین چیزهایی بوده که به چشمشان خورده است و دقیقا تکتک آنها را در فیلمشان کپی-پیست کردهاند. آنها تنها چیزی که از «احضار» متوجه شدهاند جامپاسکرهایش است. اما هیچوقت پیش خودشان فکر نکردهاند که چرا اینقدر جیمز وان در تولید تعلیق و تنش با استفاده از کلیشهایترین کلیشههای زیرژانر خانهی جنزده موفق است. با توجه به افتضاحی که در «وینچستر» دیدم، شخصا شک دارم که آنها فیلمهای ترسناک جیمز وان را اصلا یکبار با حوصله از اول تا آخر دیده باشند. کاراکتر جیسون کلارک شاید برای مصاحبه و بررسی شرایط روانی خانم وینچستر به خانهاش آمده است، اما در حالی که صحنههای مصاحبه خیلی اندک و جسته و گریخته هستند، اکثر زمان حضورِ جیسون کلارک در عمارت وینچستر، به گشت و گذارهای شبانه در راهروهای خانه اختصاص دارد که شامل مقدار زیادی کفهای چوبی غیژغیژکنان، سروصداهای عجیب، چشمان نگران، قدم برداشتنهای آهسته و زیرزمینهای تاریک میشود و همهی آنها به جامپاسکر منتهی میشود. اولین جامپ اسکر فیلم که حول و حوش آن آینهای که مدام خود به خود میچرخد و صندلی پشتسر جیسون کلارک را نشان میدهد موثر است، اما از یک جایی به بعد متوجه میشویم که «وینچستر» داستانی برای گفتن ندارد. در عوض قهرمانش را مجبور میکند تا بارها و بارها بهطور مخفیانه در راهروهای عمارت گشتزنی کند و بعد با ظاهر شدن یک چهرهی کریه و بدترکیب که با یک صدای گوشخراش همراه شده است از جا بپرد و روز از نو و روزی از نو. به حدی که اگر فیلم را از وسط تماشا کنید فکر میکنید جیسون کلارک در واقع شکارچی ارواحی-چیزی است و وظیفهاش این است که شبها خانه را بازرسی کند.
نتیجه فیلمی است که مثل ضربان قلب مُردهای میماند که فقط یک خط صاف است. این ضربان قلب هر از گاهی با هزار جور دنگ و فنگی که دکترها سوار میکنند یک لحظه میزند و تا صد پُر میشود (جامپ اسکرها)، اما بلافاصله با کله به جای قبلیاش سقوط میکند. کمکم کار به جایی میرسد که حتی شوک الکتریکی هم توانایی به حرکت انداختن قلب را ندارد. کار به جایی میکشد که حتی جهیدن ناگهانی زشتترین و پوسیدهترین چهرهها همراه با بلندترین و کرکنندهترین افکتهای صوتی هم توانایی این را که ریتم پلک زدنهایتان را تغییر بدهند ندارند. جیمز وان در دوگانهی «احضار» با تکنیک جامپ اسکر آمپر تعلیق و تنش را در طول فیلم بالا نگه میدارد. جامپ اسکرهای آن فیلمها فقط برای شوکه کردن ناگهانی کاراکترها و تماشاگران و بعد فراموش کردن آن تا جامپ اسکر بعدی نیست. هر ترسی که به کاراکترها وارد میشود، وضعیت روانی و فیزیکی آنها را بدتر از قبل میکند. پس وان جلوی تبدیل شدن فیلمش به یک تونل وحشتِ بیخطر را میگیرد. کاری میکند تا درماندگی کاراکترهایش را درک کنیم. جامپ اسکرهای او فقط به پریدن ناگهانی هیولا جلوی دوربین خلاصه نمیشود، بلکه نقطهی اوج درگیری کاراکترهایش با نیروهای متخاصم هستند. وان از این طریق به اتمسفر شوم و ناآرامی دست پیدا میکند که حتی در بیاتفاقترین لحظات فیلم هم سنگین احساس میشود. این موضوع دربارهی خدای فیلمهای زیرژانر خانهی جنزده یعنی «جنگیر» ویلیام فردکین هم صدق میکند. بهترین لحظاتِ «جنگیر» نه زمانی که شیطان کالبد دختربچه را به دست گرفته است و تخت را از زمین بلند میکند و گردنش را ۳۶۰ درچه میچرخاند، بلکه مربوط به صحنههایی میشود که حضور غیرفیزیکی منبع ترس، خیلی قویتر از حضور فیزیکیاش است.
برادران اسپیریگ هیچکدام از این نکات را رعایت نکردهاند. تلاشی برای زمینهچینی و فضاسازی دنیای فیلم صورت نمیگیرد. خبری از آن ۲۵ دقیقهی کلیدی آغازینِ «احضار ۲» که وان قبل از اولین جامپ اسکرش سعی میکند تا تمام مقدمات لازم را برای خالی کردن زیر پای تماشاگر بچیند نیست. چنین چیزی دربارهی جنبهی پارانویایی فیلم هم صدق میکند. پارانویا از عدم اطلاع سرچشمه میگیرد. از اینکه ندانیم دوست و دشمن چه کسی است. اینکه ندانیم به چیزی که داریم میبینیم میتوانیم اعتماد کنیم یا چشمان خودمان هم دارد بهمان دروغ میگوید. اینکه بیوقفه حواسمان به پشت سرمان باشد که نکند یک نفر بیهوا با چاقو بهمان حمله کند. اینکه صدای نفس کشیدنی که روی موهای پشت گردنم احساس میکنم، اما وقتی برمیگردم با هیچکس روبهرو نمیشوم از کجا میآید. «وینچستر» از همان ابتدا در دو زمینه میخواهد کاراکتر جیسون کلارک و تماشاگران را به شک و تردید بیاندازد. از آنجایی که جیسون کلارک معتاد است، فیلم در ابتدا طوری رفتار میکند که انگار ارواح حقیقت ندارند و چیزهایی که او در عمارت وینچستر میبیند چیزی بیشتر از توهمات ذهنِ مسمومش نیست. همچنین خانم وینچستر و دور و وریهایش هم طوری معرفی میشوند که انگار ریگی در کفششان است و نقشهی شومی برای جیسون کلارک کشیدهاند. انگار فیلم سعی میکند تا به همان حسِ مضطربکنندهای که روزمری نسبت به همسایهها و شوهرش احساس میکرد، اما نمیتوانست آن را تایید کند ناخنک بزند.
ولی «وینچستر» در هیچکدام از این دو موفق نیست. دلیلش هم واضح است. چون از آنجایی که ماهیت ارواحِ خانه و انگیزهی خانم وینچستر از همان ابتدا مشخص است، فیلم موفق به ایجاد هیچ حس دودلی و تردیدی نمیشود. ما بدونشک از همان ابتدا که قدم به درون عمارت وینچستر به یقین میرسیم میدانیم اینجا جنزده است و میدانیم که رفتار عجیب خانم وینچستر ناشی از ارتباطش با ارواح است، نه چیزِ دیگری. در نتیجه تلاش فیلم برای القای حس رازآلودش و اشاره به اینکه جیسون کلارک احتمالا در حال هذیان دیدن است به جایی منجر نمیشود. پس نه تنها جامپ اسکرها بیزور و رمق هستند، بلکه فضای بین آنها هم خالی است. خودتان بگویید، با این وضعیت، چگونه این فیلم نباید جایزهی خوابآورترین فیلم سال را بگیرد؟ اگر با نویسندگان و کارگردانان کارکشتهتر و ماهرتری طرف بودیم احتمالا اولین کاری که برای بهبود این فیلم انجام میدادند تمرکز روی مصاحبهها و گفتگوهای کاراکترهای جیسون کلارک و هلن میرن میبود. «وینچستر» به عنوان فیلمی دربارهی فروپاشی روانی کاراکترها از شدت غم و اندوه و عذاب وجدانی که احساس میکنند، فیلمی است که باید خیلی بیشتر از اینها برای ورود به زیرپوست کاراکترهایش تلاش میکرد. اما تنها چیزی که سازندگان از فیلمهای گاتیک متوجه شدهاند، به دادن یک چراغ گردسوز دست زنی در لباس خواب و رها کردن او در راهروهای تاریک خانه و صدا زدن اسم پسرش خلاصه شده است.
خوشبختانه این اواخر سریال گاتیک «نام مستعار گریس» (Alias Grace) را داشتیم که مقایسهی آن با «وینچستر» به خوبی نشان میدهد برادران اسپیریگ با چه فاصلهی فاحشی شکست خوردهاند. «نام مستعار گریس» هم مثل «وینچستر» دربارهی روانشناسی است که در دورانی که روانکاوی مُد نبوده، برای بررسی شرایط روانی زنی استخدام میشود. فقط اگر در «نام مستعار گریس» تمرکز روی مصاحبهها و گفتگوها و شخم زدن خاطرات سوژه است که تماشاگران را به آرامی به عمقِ بخشهای تاریک ذهن شخصیت اصلی میبرد، در «وینچستر» این بخش تقریبا بهطور کلی نادیده گرفته شده است. اگر در «نام مستعار گریس»، سازندگان به وسیلهی گلآلود نگه داشتنِ انگیزههای شخصیت اصلی، موفق به خلق فضایی رعبآور و مضطربکننده میشوند، برادران اسپیریگ فیلمی ساختهاند که فاقد عنصر کنجکاوی است. هر دو صحنهی تقریبا مشابهای دارند که در جریان آن زنی در زیر توری سیاهرنگی با صدای کلفتِ روح خبیثی که تسخیرش کرده است شروع به صحبت کردن میکند. اما اگر کارگردانی این صحنه در «نام مستعار گریس» کلاس درسِ احاطهی کارگردان روی انتخاب فرمی ساده برای رسیدن به اوج تنش است، همین سکانس در «وینچستر» با زومهای شدید و کاتهای پرتعداد و موسیقیهای گوشخراش، آنقدر آماتورگونه کارگردانی شده است که خندهدار است. مقایسهی همین دو صحنه به خوبی نشان میدهد که مهارت در کارگردانی میتواند چه تغییر شگرفی در یک سکانس مشابه ایجاد کرد. همچنین تصور اینکه «وینچستر» چگونه از لوکیشنِ بینظیری مثل این عمارتِ مارپیچگونه استفاده نکرده است باعث میشود مغز آدم سوت بکشد. تصور اینکه چنین خانهای که جان میدهد برای فضاسازیهای تسخیرکننده همینطوری بیملاحظه رها شده است تعجبآور است. بعضی کارگردانان مثل تری اِدوارد شولتز با «شبهنگام میآید» (It Comes at Night) و دارن آرنوفسکی با «مادر!» (Mother) هستند که خانههایی با معماریهای به مراتب سادهتر و یکلایهتر را طوری به تصویر میکشند که انگار ساکنانش در هزارتوی سرگیجهآوری گرفتار شدهاند، اما برادران اسپیریگ به حدی در استفاده از یک هزارتوی واقعی ضعیف ظاهر میشوند که احتمالا اگر کوبریک زنده بود و چنین لحظهای را میدید موهایش را از عصبانیت میکند!
«وینچستر» یکی از آن دسته فیلمهای کلیشهای بدی است که بدون اغراق ثانیه به ثانیه و حرکت به حرکت و تصمیم به تصمیمش قابلپیشبینی است. انگار برادران اسپیریگ آن را با استفاده از راهنمای «چگونه یک فیلم ترسناک بسازیم؟» ساختهاند که مخصوص کودکان بین ۳ تا ۷ سال که به سینما علاقه دارند نوشته شده است. هر کلیشهی نخنماشدهای که دیدهاید در این فیلم وجود دارد. از بچههایی که چشمانشان سفید میشود تا بچههایی که خوابگردی میکنند. از بچههایی که با صدای کلفت بقیه را تهدید میکنند تا مادرانی که سعی میکنند بچههای جنزدهشان را نجات بدهند. تازه اینها فقط کلیشههای مرتبط با کاراکترهای بچه در فیلمهای ترسناک است. «وینچستر» فیلمی است که با وجود دیالوگهایی مثل: «غم میتونه فلجکنندهتر از آرتروز باشه» برای نامزدی اسکار بهترین فیلمنامهی سال خیز برمیدارد! جیسون کلارک، یکی از غیرکاریزماتیکترین و کسلکنندهترین بازیگران هالیوود هر وقت جلوی دوربین است که یعنی همیشه، همان اندک انرژی فیلم را هم از بین میبرد. البته در این یک زمینه نمیشود کاسه کوزهها را سر کلارک شکست. بالاخره این فیلم به حدی خسته و مریض و ناخوش و بیطراوت و بیحوصله است که حتی هلن میرن هم توانایی نجات دادن آن را ندارد. در طول فیلم بیصبرانه منتظر این بودم تا میرن دلیلی بهم بدهد تا اینجا بیایم و بهتان بگویم که «وینچستر» یکی از آن فیلمهای بدی است که نقشآفرینی مرکزی قابلتماشایی دارد. اما میرن حتی برای یک لحظه هم که شده تبدیل به آن هلن میرن واقعی نمیشود تا دست این فیلم از تنها نکتهی مثبت مفت و مجانیاش هم کوتاه شود. «وینچستر» حکم «فیلم اموجی» را در بین فیلمهای ترسناک دارد. هر دو فیلمهای بازیافتی و سرهمبندیشدهای هستند که شاید در دنیای جایگزین دیگری میتوانستند به آثار قابلاحترامی تبدیل شوند، اما در این دنیا حکم فیلمهایی بدون هیچگونه نکتهای برای رستگاری را دارند که باید در برخورد با آنها، گرگهای گرسنهای را تصور کنید که بهتان خیره شدهاند؛ اگر جانتان را دوست دارید بلافاصله پا به فرار بگذارید.