کارآفرینان آگاه چگونه از تله‌های ذهنی ناشی از موفقیت می‌گریزند؟

علمی

خودآگاهی در دنیای امروزی بسیار سخت است، مخصوصا اگر پای کسب‌وکار در میان باشد. جهان مادیات برای انسان‌های سطحی‌نگر بهترین گزینه است. درحقیقت فرهنگ عامه (پاپ کالچر) برای به خواب غفلت فرو بردن این نوع افراد ساخته شده است. آنها از منشا رنج‌های خود آگاهی ندارند. حتما تا به‌حال تلویزیون تماشا کرده‌اید. اکثر برنامه‌های آنها تنها برای شست‌وشوی مغزی هستند. البته بخش کمی از محتوای تلویزیونی نیز قابل قبول است.

در حقیقت اکثر افراد از داشتن یک زندگی عادی رضایت دارند. آنها با شغل‌های عادی و گذارندن تعطیلات آخر هفته با تفریح و سایر لذت‌های موقتی راحت هستند.

اما استثناهایی هم وجود دارد؛ افرادی که انگیزه‌ی کسب موفقیت دارند و همچنین محدودیت‌های آن را می‌شناسند. برای تعداد کمی از آنها حتی پول در آوردن در سطح میلیونی هم نمی‌تواند روح‌شان را سیراب کند. آنها از همان اول راه از این مسئله و بار سنگین آن آگاهی دارند. چنین افرادی جزء مراجعه‌کنندگان متمایز و محبوب نزد مشاوران کسب‌وکار هستند.

من [متیو جونز؛ نویسنده متن اصلی از پایگاه Inc] به‌عنوان مربی‌ و مشاوری که در کار با مدیران اجرایی ارشد و کارآفرینان آینده‌دار تخصص دارم، افتخار آگاهی از اسرار پشت پرده‌ی زندگی این افراد را نیز دارم و فقط نمایش اینستاگرامی زندگی این افراد مدنظر نیست، مخصوصا وقتی افراد دارای هوش هیجانی فوق‌العاده‌ای هم باشند.

داستان زندگی چنین افرادی جالب و درعین حال بدون آسایش است. چون آنها بازی را در همان زمان انجام آن، بررسی و نظارت هم می‌کنند. بنابراین آنها چالشی اضافه‌بر سازمان برای اطمینان از به بازی گرفته نشدن، دارند. گاهی اوقات موفقیت می‌تواند یک تله باشد.

فرض کنید شما طبق اعتقادتان به مقدار خاصی پول برای شادی نیاز داشته باشید یا طبق فکرتان به یک شغل خاص برای ساخت زندگی شغلی مورد رضایت‌تان احتیاج داشته باشید. زمانی‌که به آرزوی خودتان برسید، اهداف‌تان را رد می‌کنید و از آنها پیشی می‌گیرید. چنین اتفاقی بارها تکرار می‌شود. شما هدف‌گذاری می‌کنید و سپس به اهدافتان می‌رسید. در حین مسیر متوجه می‌شوید که این هدف تمام آرزو و تصورات شما نبود، چون همیشه بر تعداد اهداف افزوده می‌شود.

روزی متوجه می‌شوید که می‌توانید تا جایی که می‌خواهید پول‌سازی کنید، ماشین‌تان را از BMW به پورشه تغییر دهید، یا از پورشه به یک مورد هیجان‌انگیزتر. تنها باید چند ساعت وقت صرف کنید.

پول

شما می‌توانید شرکت دیگری را راه‌اندازی کنید یا بفروشید؛ می‌توانید چندین ساعت اضافه برای بیشتر پول درآوردن مشاوره بگیرید. می‌توانید به یک میلیون فرصت شبکه‌سازی بیشتر پاسخ مثبت دهید. اما سرانجام، می‌دانید که دنبال کردن چنین اهدافی، تکامل فردی (حس عمیق رضایت قلبی) را در بر ندارد. اینجا است که معمای عجیبی به‌وجود می‌آید.

زمانی‌که شما به بینشی درخصوص این الگو، دستاورد، موفقیت یا احساس تهی شدن رسیدید، باید کاری کنید.

اینجا همان جایی است که افرادی به‌عنوان مربی و مشاور وارد کار می‌شوند. البته بعضی از افراد خودشان باید مشکل‌شان را حل کنند که فرآیند سختی هم است.

اخیرا مراجعه‌‌کننده‌ای داشتیم که سخت‌ترین تجربه‌ی خودش به‌عنوان یک کارآفرین کمک‌کننده به دیگران را، نه گفتن به‌ بقیه می‌دانست. او هوشنمندانه تصمیم می‌گرفت که آخر هفته به سفر خیرخواهانه برود و قید ۲۰ هزار دلار برای چند ساعت کار اضافه را بزند. شاید نگاه کردن از دور به این ماجرا بسیار آسان باشد، ولی اگر شما جای او بودید چه‌ کاری می‌کردید؟ پول را ترجیح می‌دادید یا کار غیر سودآور را برای تقویت روحیه و ذهنیت خودتان؟

موفقیت

تصمیم گرفتن بسیار سخت است، مخصوصا در دنیایی که همه پول را بر کار خیرخواهانه ترجیح می‌دهند. اگر مراقب نباشید می‌توانید به قربانی موفقیت خود تبدیل شوید و در دستگاهی که خودتان آن را ساخته‌اید گرفتار شوید.

شرکتی که زمانی آن را مانند کودک یا خانواده‌تان دوست داشتید، اکنون به یک روستای کوچک و بی‌نظم برای کنترل تبدیل شده است. پول‌های جانبی را که برای سرگرمی خرج می‌کردید، باید به‌اجبار برای خریدن خانه جدید خرج کنید. قبل از اینکه متوجه شوید در دام می‌افتید.

شما زندگی دلخواه یک نفر دیگر را زندگی می‌کنید، از ارزش‌های خود دور شده‌اید، همیشه استرس دارید و ناراحت هستید. دلیل تمامی این مسائل، پیروی بی‌چون‌وچرا از قوانینی است که به شما گوشزد شده است. به‌اندازه‌ای به‌ همه‌ی موارد پاسخ مثبت داده‌اید که اصطلاحا خودتان را گم کرده‌اید. درواقع فرد ارزش‌های حقیقی خود را در فرآیند رسیدن‌ به موفقیت فراموش کرده است.

یکی از مهم‌ترین راه‌ها برای جلوگیری از افتادن در این دام، اهمیت دادن به خود است. کارهایی انجام دهید که باعث خوشحالی‌تان می‌شود، نه کارهایی که تنها برای موفقیت هستند. به زندگی خود معنا ببخشید. سعی کنید مرز بین هدف و خوشحالی را مشخص کنید. مراقب اختلاف بین این دو باشید و همیشه از اینکه کدامیک توجه بیشتری دریافت می‌کنند آگاه باشید.

یک افسانه قدیمی چروکی درمورد دو گرگ وجود دارد؛ پسر جوانی از پدربزرگش درمورد زندگی سوالاتی می‌پرسد. پدربزرگش در جواب او، به مناقشه درونی اشاره می‌کند، مناقشه‌ای که مانند جنگ و نبرد میان دو گرگ است. یکی از گرگ‌ها سرشار از طمع، حسادت، تکبر و خودخواهی است و دیگری پر از حس یکدلی، مهربانی، صلح، آٰرامش و فروتنی. نوه از پدربزرگش درمورد گرگ پیروز میدان می‌پرسد و پدربزرگ در پاسخ او می‌گوید: گرگی که تو به او غذا می‌دهی.

از این داستان برای زندگی براساس ارزش‌هایتان الگو بگیرید، حتی اگر مجبور به گرفتن تصمیمات سخت شوید یا به فرصت‌هایی که بقیه به‌شدت منتظرش هستند، نه بگویید. اینگونه زندگی کردن بامعناست.

خودشناسی و کار کردن در سیستمی که به‌قیمت از دست رفتن رفاه فرد طراحی شده است، ناراحت‌کننده است. اما اگر فردی به‌ چنین بینشی رسیده‌ است، باید اقدامی بامعنا انجام دهد و به آن گرگی غذا بدهد که می‌خواهد پیروز میدان نبرد باشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *