راستش را بخواهید، «سابربیکن» یکی از بدترین فیلمهای سال ۲۰۱۷ است. نه به خاطر آن که این اثر کارگردانیشده توسط جورج کلونی، اصلا در حد و اندازهای که بعد از شنیدن نام نویسندگان و ستارگان اصلیاش انتظار داریم نیست و نه به خاطر آن که نمیتوانید در فیلمنامهاش حتی یک نقطهی لایق احترام و درگیرکننده پیدا کنید. موضوع، چیزی نیست جز آن که سازندگان فیلم، مخاطبانشان را در یک کلام، احمق فرض کردهاند. آنقدر احمق که موقع تماشای ساختهی آنها، نمیتوانند بیهویتی کامل فیلمنامه، شلوغی بیدلیل داستانسرایی نویسندگان و اجرای فاجعهبار بازیگران اثر را وسط خودنمایی ظواهر ساختگیلش که بیشتر شبیه تقلید فیلمسازی نوجوان و نابلد از آثار شناختهشدهی ژانر جنایی به نظر میرسد تشخیص دهند و قطعا، به خاطر دانش کمشان، با دیدن «سابربیکن» سرگرم میشوند. اما خوشبختانه، همانگونه که از نمرات منتقدان و صد البته مخاطبان به فیلم پیدا است، چنین اتفاقی هرگز رخ نداده و بینندگان خیلی ساده، متوجه تلاش کمارزش فیلمساز برای پر کردن ثانیههای ساختهی سینماییاش با «هیچچیز» شدهاند. کلمهای که به بهترین حالت ممکن، فضای فیلم و تمام داشتههایش را توصیف میکند. چون باور بکنید یا نه، حقیقت آن است که هیچ سینمادوست و تماشاگری، هیچ دلیل به خصوصی برای تماشای «سابربیکن» ندارد.
فیلم، از همان لحظات آغازینش، سعی در فریب دادن مخاطب دارد. چون فیلمساز، به سبک تعداد زیادی از آثار قدیمی و جذابی که هیچ شباهتی به فیلمهای جنایی ندارند، شهری آرمانی و مثلا ایدهآل را در خلال تصاویری که بیشباهت به فیلمهای ساختهشده برای خردسالان (!) نیستند، نشان بینندهی خود میدهد. او اندکی بعد، سعی میکند ذهنیت بیننده را به سمت موضوعات ضد نژادپرستی ببرد و به خیال خودش کاری کند فکر کنیم قصهی پیش رویمان نه یک داستان جنایی، که یک درام معنادار است. این وسط، به سبب گم شدن ذهن بیننده وسط تصاویری که انگار هیچ ربطی به یکدیگر ندارند، ناگهان مخاطب با چند جنایتکار، یک لحظهی سیاه و قتلی آزاردهنده روبهرو میشود. قتلی که باز هم نه به خاطر ماهیت داستان که به خاطر گنگی بیش از اندازهی فیلم که ساختهی جورج کلونی به کمک آن در اوج بیمعنا بودنش شدیدا خاص و عجیب جلوه میکند، روی ذهن مخاطب میرود. اما اندکی بعدتر، وقتی این بیست دقیقهی آغازین را پشت سر گذاشتهایم، جهان شخصیتها به گونهای تصویر میشود که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده است. البته اگر این موضوع، قرار بود به راز مخفیشده پشت این قتل مربوط باشد، شاید بینندگان هم بعدتر چگونگی دور زدن ذهنشان توسط فیلمساز به کمک این سکانسها را ستایش میکردند، اما از آن جایی که راز مخفیشده پشت این قتلها، به واقع یکی از احمقانهترین و سادهترین چیزهایی است که میتوان در یک فیلم جنایی با آن روبهرو شد، خب، هرگز چنین اتفاقی رخ نمیدهد. به جای آن، ما بارها در طول تماشای فیلم، به وضعیت به شدت خراب فیلمنامهی اثر و ضعف جدی سازندگان در روایت داستانی سرراست فکر میکنیم. به این که سازندگان چرا فکر کردهاند ما قرار است وسط این شاتهای بدون ربط، تحت تاثیر قصهی تماما قابل حدس و بچگانهای که نوشتهاند قرار بگیریم.
در دنیای «سابربیکن»، فارغ از آن که چیزی به اسم شخصیتپردازی معنا ندارد و عملا نمیشود فهمید که آدمهای حاضر در فیلم، متعلق به کدام دنیای موازی هستند، تاثیر نداشتن هیچ یک از اتفاقات بر روی هیچیک از انسانهای حاضر در جهان قصه نیز، آزاردهنده و تلخ است. مثلا در آغاز قصه، همانگونه که گفتم یک نفر به شکلی آزاردهنده کشته میشود. این آدم، فرزندی کم سن و سال دارد که به وضوح باید تحت تاثیر این رخداد قرار بگیرد. تحت تاثیر این که یکی از عزیزترین اشخاص زندگیاش را از دست داده و حالا به عنوان یک کودک، نمیداند باید چه کار کند. اما اتفاقی که افتاده، تماما برعکس به نظر میرسد. چون نیکی، یعنی همان پسربچهای که یکی از والدینش را از دست داده، آنقدر نسبت به این حادثهی تلخ بیواکنش است که اگر اسباب بازیهایش را خراب میکردند، بیشتر از اینها احساس ناراحتی میکرد! چهرهی مطلقا بیاحساس بازیگر تازهکار او هم به کمک فیلمساز آمده، تا از همان لحظه، همهچیز فیلم برایتان غیرمنطقی شود. هرچند وقتی شخصیتهای اصلی قصه با بازی جولیان مور و مت دیمون، اینقدر خشک، غیرقابل لمس و بدون کوچکترین پتانسیلی برای دریافت همذاتپنداری بیننده در برابر دوربین ظاهر میشوند، دیگر از یک بازیگر دوازدهسالهی تازهکار، چه انتظاری میرود؟ بدترین موضوع اما آن است که این عیب بزرگ فیلم هم به مانند تعداد زیادی از مشکلات دیگر آن، محدود به یکی از بخشها نیست و در تمام طول قصه، به چشم میخورد. نکتهای که در کنار خندهدار و مسخره جلوه کردن کاراکترهای منفی قصه و پایانبندی پرادعا اما پوچ فیلم، یکی از اصلیترین نقاط ضعف «سابربیکن» به حساب میآید.
میان همهی این نکات منفی کوچک و بزرگ، یکی از معدود عناصر جذبکنندهی موجود در اثر، روایت جنایی نسبتا پرهیجانی است که در نیمهی دوم قصهی آن، نشان بینندگان داده میشود. چرا که سازندگان فیلم، در این نقطه داستان شدیدا ساده و قابل حدسشان که از ریتم بسیار کند و خستهکنندهای بهره میبرد را برمیدارند و با نازل کردن سیر توقفناپذیر و رگبارمانند بلاهای مختلف بر سر تمام کاراکترها، شهر سابربیکن را به یک میدان جنگ دیوانهوار تبدیل میکنند. اینجا، شاید تنها قسمتی از فیلم باشد که کانسپتهای گوناگون حاضر در داستانگویی آن مانند رویارویی یک جامعهی سفیدپوست متعصب که با رنگینپوستها سر دشمنی دارند، خانوادهای که به طرز واضحی از درون با تاریکیهای زیادی مواجه است، مامور بیمهای که این وسط تبدیل به مشکل جدیدی شده، افرادی که تنها به دنبال پول خودشان هستند و شخصی که فقط قصد کمک به یک پسربچهی بیگناه را دارد، نه مثل یک غذای اضافی و بدمزه که همچون ترکیبی واقعا واحد، با یکدیگر مخلوط میشوند. به همین سبب، در عین بدون منطق بودن قصه در غالب بخشها، بیننده این قسمتهای فیلم را بدون مشکل و با هدف تماشا میکند. با هدف فهمیدن نتیجهی پیچ خوردن این ماجراها به یکدیگر و مواجهه با پایان قصهای که خونهای ریختهشده در آن، ثانیه به ثانیه افزایش مییابد. به گونهای که اگر اشکالات اعصابخوردکن موجود در فیلمنامه موقع پیشروی ثانیههای این بخش از فیلم دیده نمیشدند، شخصیتها به جای این موجودات بیمعنی و ناشناخته، انسانهایی تکبعدی با یک بیوگرافی یکخطی بودند و بازیگران به عنوان چیزی فراتر از چنین افتضاحهای متحرکی میان دقایق قصه دیده میشدند، «سابربیکن» را به سادگی هرچه تمامتر، «یک فیلم جنایی ساده و کار راهانداز که در عین داشتن ضعفهای گوناگون، لیاقت یک بار تماشا شدن را دارد» خطاب میکردم.
بدترین نکتهی حاضر در فیلم اما به روایت و شخصیتپردازی و گم شدن بیش از اندازهی قصه درون خودش مربوط نیست و تنها، به کارگردانی بسیار ضعیف فیلمساز مربوط میشود. ماجرا از این قرار است که جورج کلونی، احتمالا موقع کارگردانی سکانسهای سابربیکن، بدون دانستن این که در سینما چیزی به اسم تعلیق وجود دارد و تنها با در نظر گرفتن عنصر «شگفتزده کردن مخاطب به کمک یک رخداد ناگهانی»، دست به آفرینش اثرش زده است. به گونهای که وقتی فیلم را با دقت نگاه میکنید، میبینید نه تنها عملا از چیزی به اسم تعلیق در بخش به خصوصی از آن استفاده نشده، بلکه کارگردان عامدانه در نقاطی که توانایی خلق تعلیق را هم داشته، برای راحتی خودش، بیخیال نمایش دادن شاتهایی مهم میشود. مثلا، در همان ابتدای کار که ما فیلم را فقط به عنوان اثری دربارهی مشکلات یک جامعهی نژادپرست سفیدپوست میشناسیم، نیکولاس توسط خالهاش، مجبور به بازی کردن با پسر سیاهپوستی که جدیدا به همسایگیشان آمده میشود. این وسط، میان نگاههای عجیب مردم به این دو پسر در زمانی که میخواهند به زمین بیسبال بروند، بیننده به شکلی تمام و کمال، خودش را برای دنبال کردن واکنشهای بچههای سفیدپوست این منطقه و مسائلی که پس از ورود این دو پسربچه به زمین بیسبال اتفاق خواهند افتاد میکند و همین که نگرانیاش دربارهی این موضوع، شروع به آغاز شدن میکند، کارگردان با کات زدن به چند ساعت بعد و نشان دادن این که این اتفاق بدون هیچ مشکلی به سرانجام رسیده، با سیلی بر صورت او میزند. تازه این مثال، در برابر موارد مشابهی که برای جلوگیری از اسپویل شدن قصه (حالا نه این که فیلمنامهی اثر خیلی داستان غیرقابل حدس و بینظیری است!) توانایی شرح دادن شدت بد بودنشان را ندارم، خیلی هم مورد بزرگی نیست و قابل تحمل به نظر میرسد!
«سابربیکن»، جلوهای تمام و کمال از این حقیقت بزرگ است که یک فیلمساز فقط نمیتواند با فهمیدن چندتا از موارد مهم حاضر در آثار ژانری شناختهشده، اضافه کردن چندتا کانسپت مشهور انساندوستانه به قصه و استفاده از نامهایی معروف و پرطرفدار در تمامی بخشها، یک فیلم خوب بسازد. چون فیلم خوب، قبل از هر چیز به این احتیاج دارد که حداقلهای سینمایی را درون خودش داشته باشد. باید بتواند ذهنیت بیننده را با خودش همراه کند و هر چه قدر هم که ضعف دارد، جلوهای تماما بیهویت را یدک نکشد. اگر اینگونه باشد، هر چه قدر هم که برای گنگ کردن داستان مسخرهات تلاش کنی و هر چه قدر هم که خون انسانهای بیشتری را بریزی، بیننده نه تنها جذب ساختهات نمیشود، که با لبخندی بزرگتر، آن را به سخره میگیرد. چون اگر اینگونه باشد است که فیلمهایی همچون Suburbicon، تحویل تماشاگران محترم سینما داده میشوند. فیلمهایی که اگر دست خودم بود دلم میخواست به جای نوشتن یک نقد کامل، خطاب به تمام خوانندگانی که با وقت گذاشتن برای مطالعهی یک نوشته میخواهند از چگونگی کیفیت اثر مطمئن شوند بنویسم: این ساختهی بیارزشی است. لطفا آن را تماشا نکنید. سپاسگزارم.
برای تماشای آنلاین فیلم Suburbicon به وبسایت فیلیمو مراجعه کنید