عجب پتانسیل از دست رفتهای! وقتی چشمانم را میبندم و «فارنهایت ۴۵۱»، جدیدترین اقتباس از کتاب مشهور رِی بردبری را تصور میکنم تنها تصویری که جلوی چشمانم نقش میبندد، برخورد شهاب سنگی به اندازهی یک سیاره، به کرهی زمین با تمام میلیاردها ساکنانش و تکههای عظیمجثهای از این دو سیاره است که بر اثر این تصادف کهکشانی جدا میشوند و هرکدام به یک سو در فضا سرگردان میشوند. فکر کنید یکی از تنها مسافرانِ خوششانس فضاپیمایی هستید که موفق شدهاید قبل از برخورد این شهابسنگ، قبل از قیامت تمام و کمالِ زمین به درون عمق کهکشان فرار کنید و فکر کنید بعد از اینکه هزاران هزار کیلومتر از زمین دور شدهاید، کنار پنجرههای قدی فضاپیما میایستید، چشمتان را به لنز یکی از آن تلسکوپهایی که برای دید زدن ستارهها تعبیه شده است میچسبانید، آن را به سمت زمین نشانه میگیرید و لحظهی از هم فرو پاشیدنِ زمین مثل هنداونهای را که از فاصلهای بلند به زمین برخورد میکند تماشا میکنید. مثل تماشای ۱۰۰ حادثهی یازده سپتامبر بهطور همزمان میماند. وقتی از «فارنهایت ۴۵۱» صحبت میکنم، دربارهی پتانسیل از دست رفتهای با چنین وسعتی صحبت میکنم. زمانی که معلوم شد شبکهی اچبیاُ دارد روی اقتباسی از روی کتاب کلاسیک «فارنهایت ۴۵۱» کار میکند خوشحال شدم. بالاخره داریم دربارهی یکی از آن کتابهایی صحبت میکنیم که مفاهیم و تمهای داستانیاش نه تنها کهنه نشده است، بلکه حکم یکی از کتابهایی را دارد که ادبیات دستوپیایی روی آن بنا شده است. «فارنهایت ۴۵۱» در کنار کتابهایی مثل «سرگذشت ندیمه»، «۱۹۸۴»، «یک دنیای کاملا جدید»، «آیا اندرویدها خواب گوسفند الکتریکی میبینند؟»، «پرتقال کوکی» و غیره در بین آن دسته از ادبیاتِ دستوپیایی قرار میگیرد که برای خودشان خالق و تکمیلکنندهی یک ژانر و اتمسفر بودهاند. همچنین در دنیایی که سینما و تلویزیون در سالهای اخیر میزبان آثاری همچون «باقیماندگان» (The Leftovers)، «سرگذشت ندیمه» (The Handmaid’s Tale)، «بلید رانر ۲۰۴۹» (Blade Runner 2049)، «آینهی سیاه» (Black Mirror)، «وستورلد» (Westworld) و «کربن تغییریافته» (Altered Carbon) بوده است، به نظر میرسید که «فارنهایت ۴۵۱» به راحتی میتواند به عنوان یک اثر دیگر در بین آثار ادبیات گمانهزن با مقداری عناصر سایبرپانک و مقدار زیادی دستوپیا اضافه شود.
بالاخره داریم دربارهی کتابی صحبت میکنیم که اگرچه در سال ۱۹۵۳ منتشر شده، ولی موفق به پیشبینی خیلی از تحولات جامعه و بحرانهایی که هماکنون ما با آنها دست و پنجه نرم میکنیم شده است. بنابراین الان که این کتاب را میخوانید شگفتزده میشوید که رِی بردبری با چه نشانهگیری دقیقی، وضعیت حال حاضر ما را پیشگویی کرده بوده است. «فارنهایت ۴۵۱» ما را به یکی از آن دنیاهای وحشتناکی میبرد که اگر سریالی مثل «سرگذشت ندیمه» یا فیلم «فرزندان بشر» (Children of Men) را دیده باشید، دقیقا میتوانید با ترکیب عناصر دیداری و محتوایی این فیلم اثر، تصور کنید که با چه جور جایی سروکار داریم. یکی از آن دنیاهایی که انسانها آنقدر راهشان را کج رفتهاند که حالا وسط کویر سرگردان شدهاند، اما از آنجایی که نمیخواهند به حماقت خودشان اعتراف کنند، طوری رفتار میکنند که انگار هیچ اتفاق بدی نیافتاده است و انگار به جای سردرگم بودن وسط ناکجا آباد، خیلی هم مسیرشان را بلد هستند و هر کسی را که سعی کند خلافش را بهشان ثابت کند طوری تنبیه میکنند که طرف از کردهاش پشیمان شود. جامعهای که یک دروغ را به حدی باور کرده است که آن دروغ جلوی روی خودشان به شکلی جادویی به واقعیت تغییر شکل داده است. از این نظر دنیای «فارنهایت ۴۵۱» به جای «فرزندان بشر» اما بیشتر به «سرگذشت ندیمه» رفته است. برخلاف «فرزندان بشر» که رویداد جرقهزنندهی آخرالزمان، دنیا را تقریبا به مرز نابودی کشانده است و همهی دنیا در حال دست و پا زدن در گرداب آتشی هستند که راهی برای خلاص شدن از آن وجود ندارد و هرج و مرج مثل مور و ملخ از هر جایی که سر میگردانیم بالا میرود. «فارنهایت ۴۵۱» در دنیایی جریان دارد که هرج و مرج حالت منظمتر و قانونمندتری به خود گرفته است. کاملا مشخص است که حال جامعه خوب نیست. کاملا مشخص است که یک جای کار این جامعه میلنگد. کاملا مشخص است که قلب تپندهی این جامعه را یک دروغ بزرگ تشکیل میدهد. اما مشکل این است که آدمهای این جامعه ترجیح میدهند تا این دروغ بزرگ را نادیده بگیرند. تا جایی که رفتارشان به یک کمدی سیاه تبدیل میشود که آدم باید با تماشای آنها قهقه بزند.
اما چیزی که جلوی قهقه زدنمان به این دنیا را میگیرد این است که وقتی فقط کمی روی معنای استعارهای این جامعه تمرکز میکنیم، متوجه میشویم که ما در حال تماشای یک دنیای علمی-تخیلی نیستیم. در حال تماشای یک دنیای خیالی نیستیم. در حال تماشای یک ایدهی مسخره نیستیم. بلکه اتفاقا در حال تماشای بازتاب جامعهی خودمان هستیم که یا در حال حاضر در حال زندگی کردن در آن هستیم یا نمونههای آن در تاریخمان وجود دارد. هنر ادبیات گمانهزن این است که بهمان نشان میدهد چگونه یک جامعه میتواند به بیراهه کشیده شود، اما به جای درست کردن مسیرش، آن را توجیه کند و روی آن پافشاری کند. بنابراین «فارنهایت ۴۵۱» هم با یکی از همان سوالات «چه میشد اگر…» شروع میشود. درست مثل «سرگذشت ندیمه» که ما را به دنیایی میبرد که کاهش آمار باروری زنان به خلق سیستم توتالیتر دیکتاتوری سرکوبکری منجر شده است که با استفاده از فرمانهای الهی، زنان را به بردههای خودش تبدیل کرده است و با این تحول هولناک همچون اتفاقی عادی به منظور نجات دنیا رفتار میکند، «فارنهایت ۴۵۱» هم در دنیایی جریان دارد که سالهاست سوزاندن کتاب به امری عادی تبدیل شده است. دنیایی که آتشنشانان به جای به دست گرفتن شلنگهای آب و کپسولهای آتشخاموشکن، شعلهافکن به دست میگیرند، به خانههای کسانی که بهطور مخفیانه کتاب نگهداری میکنند هجوم میآورند، آنها را وسط خیابان روی هم تلنبار میکنند و دهان اژدهایشان را به رویشان باز میکنند تا تنها چیزی که ازشان میماند هزاران هزار کرمهای شبتاب در آسمان شب باشد. هزاران هزار خاکسترهای سرخ و نارنجی. اگر در «سرگذشت ندیمه»، جمهوری گیلیاد اعتقاد دارد که سیستمی که طراحی کرده است جلوی انقراض بشریت را میگیرد و آنقدر در کارش موفق است که از کشورهای خارجی هم مشتری دارد و باور دارد که از این طریق دارد به زندگی آشوبزده و یللیتللیگونهی گذشته که منجر به فاجعههای زیستمحیطی شده است، نظم میبخشد و دنیا را به هارمونی بازمیگرداند، کسانی که قانون کتابسوزی در «فارنهایت ۴۵۱» را طراحی کردهاند هم باور دارند که «روشنفکری»، بزرگترین سم یک جامعه است. «فارنهایت ۴۵۱» در دنیایی جریان دارد که سانسور در آن حرف اول و آخر را میزند. هر چیزی که مردم را به سوی فکر کردن متمایل کند خطرناک اعلام میشود. باور دارند که مغز مردم باید آکبند باقی بماند. چون فکر میکنند همین برخورد فلسفههای مختلف با یکدیگر است که به بینظمی و جنگ منتهی میشود و بهطرز دیوانهواری از ایجاد بحث و گفتگو و جنجال فراری هستند.
آمریکای «فارنهایت ۴۵۱»، دنیایی نیست که دو نفر با دیدگاه متفاوت روبهروی هم بنشینند و با یکدیگر مناظره کنند. حتی دنیایی نیست که یک دیدگاه اجازهی مطرح شدن هم داشتن باشد. اینجا قضیه دربارهی این است که تمام مردم باید دنبالکنندهی تنها یک ایدئولوژی باشند. اینجا دنیایی است که هیچکس اجازهی دنبال کردن یک ایدئولوژی را هم ندارد. اینجا قضیه دربارهی این نیست که به نظر سیستم کدام فیلسوف و دین درست میگوید و همه باید آن را دنبال کنند. اینجا دنیایی است که سیستم میگوید: «فیلسوف کیلو چنده؟». دنیایی که مسئله دربارهی انتخاب کردن بین دو جواب نیست، بلکه مسئله این است که سیستم حتی اجازهی مطرح کردن سوال را هم نمیدهد. پس همانطور که «سرگذشت ندیمه» به استعارهای از رژیمهای توتالیتر و فاندمنتالیست دنیای خودمان تبدیل میشود که انسانها و در راس آنها زنان را نادیده میگیرند، «فارنهایت ۴۵۱» هم استعارهی فوقالعادهای از دنیایی است که آنقدر تحمل گفتگو و شنیدن دیدگاههای مختلف، گردش آزاد اطلاعات و رقابت را ندارد که فکر کردن شهروندانش را ممنوع کرده است. نتیجه دنیای افسردهای است که همچون بیماری در بستر مرگ میماند که بین زندگی و مرگ در نوسان است. شخصیت اصلی کتاب گای مونتاگ نام دارد. یک آتشنشان که دوست دارد شعلهافکنش را با نفت سفید پُر کند، آن را به سمت کتابها نشانه بگیرد و از تماشای بالبال زدن ورقهای شعلهور کتاب در آتش لذت ببرد. گای مونتاگ در ایستگاه آتشنشانی با همکارانش و یک سگ مکانیکی هشت دست و پا با چشمان سبزرنگ وقت میگذارند. گای همسری به اسم میلدرد دارد که نویسنده طوری او را توصیف میکند که انگار با یک زامبی سروکار داریم. میلدرد روز و شبش را با گوش سپردن و تماشای سرگرمیهای بیمغز دولتی سپری میکند و بدون اینکه متوجه شود با خوردن قرص، دست به خودکشی میزند که تکنسینهایی که حکم یکجور اورژانس تلفنی را در این دنیا ایفا میکنند، با فرستادن یک مار مکانیکی به درون معدهاش، سم را خارج میکنند و او را از مرگ نجات میدهند. ماری که آن هم به عنوان چیزی که همزمان زنده و مُرده است توصیف میشود. فردا وقتی میلدرد بیدار میشود هیچ چیزی از خودکشی دیشبش به یاد نمیآورد. مثل مُردهای که دوباره احیا شده است و چیزی از زندگی قبلیاش به خاطر ندارد.
راستش همهچیز در «فارنهایت ۴۵۱» همزمان مُرده و زنده است. رِی بردبری از توصیف کردن دنیای اطراف کاراکترهایش سر باز میزند. بنابراین وقتی دو نفر را در حال گفتگو در خیابان دنبال میکنیم، سبک نوشتاری نویسنده کاری میکند تا احساس کنیم در حال تماشای انسانهای کاملا تنهایی هستیم که در حال قدم زدن در وسط دنیای مُردهای هستند که از آن آگاه نیستند. همچنین وقتی یک پیرزن که تیمِ گای مونتاگ برای سوزاندن کتابهایش به خانهاش اعزام شدهاند تصمیم میگیرد تا با کتابهایش بسوزد، کاپیتان بتی، رییس مونتاگ میگوید: «آدمهای داخل این کتابها هیچوقت زندگی نکردن». اما قضیه این است که خودش هم آدمی درون کتابی است که هیچوقت زندگی نکرده است. ولی با این وجود، این کتاب به بازتابدهندهی تلخی از شخصیتهای واقعی تبدیل شده است. مشکلِ کاپیتان بتی این است که فکر میکند خواندن یک داستان خیالی، مثل خواندن گفتگوی آدمهایی دربارهی واقعیت است که وجود خارجی ندارند و طبیعتا درک درستی از زندگی واقعی هم ندارند و باعث سردرگمی خواننده میشوند. در حالی که خود کاپیتان بتی با وجود خیالیبودنش، نمونهای از شخصیتهای بسیاری از دنیای واقعی است. پس خیالیبودن صرفا به معنی غیرواقعیبودن نیست. ناگفته نماند که سرگرمی بهطور کامل از آمریکای «فارنهایت ۴۵۱» حذف نشده است، بلکه جای آن را سرگرمیهایی گرفته است که مغز مصرفکنندگانشان را به جنبش نمیاندازند و آنقدر بیخاصیت هستند که پنج دقیقه بعد به فراموشی سپرده میشوند. خلاصه رِی بردبری در سال ۱۹۵۳، دنیایی را پیشبینی کرده بود که در آن فیلمهای بیمغز مارول و «جنگ ستارگان» بیشتر از فیلمهای هنری میفروشند، تلویزیون تا دلتان بخواهد شبکه دارد، اما خبری از هیچ محتوایی که بینندگان را به فکر وا دارد پیدا نمیشود. اخبار یکطرفه پوشش داده میشوند که به دیگر دیدگاهها و فلسفههای جامعه اجازهی نفس کشیدن نمیدهد، جلوی راه گردش آزاد اطلاعات سنگ انداخته میشود، سوالات اساسی شهروندان با چکشِ سرکوب مواجه میشود، از پروازِ آزادانه موشکهای کاغذی سفید جلوگیری میشود و از همه بدتر در جامعهای زندگی میکنیم که مثل «فارنهایت ۴۵۱»، عدهای از شهروندان عادی جامعه راستیراستی باور دارند آزادی بیان باعث هرج و مرج میشود و پس بهترین راهحل، خفه کردن دیگر صداها است. نکتهی کلیدی کتاب رِی بردبری همانند «سرگذشت ندیمه» این است که وضعیتِ اسفناکی را که جامعه به آن دچار شده است تقصیر یک قدرت تمامعیار که یک روز تصمیم گرفته است تا با کودتا، سیستم را تغییر بدهد و مردم را به زور مجبور به کتابسوزی کند نمیاندازد. در واقع متوجه میشویم که این خود مردم بودهاند که به مرور سیستم جامعه را به این سو بُردهاند. بالاخره طبیعتا وقتی استودیوها میبینند که هرچه فیلمهای بیمغزتر و یکنواختتری بسازند، پول بیشتری به جیب میزنند، تعجبی ندارد که چرا تجارتِ بلاکباسترسازی رونق بیشتری میگیرد!
فکر کنم تا حالا متوجه شده باشید که چرا برای اقتباس اچبیاُ از روی «فارنهایت ۴۵۱» هیجانزده بودم. «فارنهایت ۴۵۱» میتوانست به فیلمی تبدیل شود که قشنگ دست روی همان نقطهی ملتهبی از زندگیمان میگذارد که بحران و درگیری درونی و بیرون این روزهای ما است و همچون رهگذری عمل میکند که صدای گریههایمان را میشنود و ما را در آغوش میگیرد و بهمان میگوید که درکمان میکند. اگرچه وقتی فهمیدم «فارنهایت ۴۵۱» به جای تبدیل شدن به سریالی شبیه به «سرگذشت ندیمه»، فقط یک فیلم تلویزیونی است و همین باعث شد تا هیجاناتم را در نزدیک شدن به فیلم کنترل کنم و با احتیاط بیشتری برایش لحظهشماری کنم، اما وجود منبع اقتباسِ فیلم و نامهایی که در جلو و پشت دوربین حضور دارند باعث شدند تا «فارنهایت ۴۵۱» در آن دسته پروژههایی قرار بگیرد که هراس داشتن از نتیجهاش بیمعنی به نظر میرسید. از آن پروژههایی که چشم بسته هم گل است. نه تنها رامین بحرانی، کارگردان فیلمهای تحسینشدهای مثل «۹۹ خانه»، «چاپ شاپ» و «مرد ارابه به دست» که حکم یکی از مهمترین مستقلسازهای نسل جدید سینما را دارد روی صندلی کارگردانی این فیلم نشسته بود، بلکه مایکل بی. جوردن نقش گای مونتاگ را برعهده دارد؛ یکی از هیجانانگیزترین بازیگران حال حاضر هالیوود که نه تنها حضور آتشینش در «بلک پنتر» باعث شد تا نمایش را از تیچالا (چادویک بوزمن) بقاپد، بلکه قبلا همین کار را در «کرید» هم انجام داده بود و در فیلمی که راکی بالبوآ حضور دارد، ستاره شده بود. این در حالی است که برای نقش کاپیتان بتی هم مایکل شنون انتخاب شده است که اتفاقا اخیرا با «شکل آب» (The Shape of Water) نشان داده بود که تن این آدم برای بازی کردن آنتاگونیستهای خشن و دیوانهی تهدیدبرانگیز اما قابللمس میخارد. اما حیف که «فارنهایت ۴۵۱» به تمام استعدادهایش بد کرده است. در این فیلم نه تنها رامین بحرانی همان کسی که میشناسیم نیست و کیلومترها با آن نویسنده و کارگردان کاربلد و باهوش فاصله دارد، بلکه حتی مایکل بی. جوردن و مایکل شنون هم یکی از ضعیفترین بازیهایشان را ارائه دادهاند و شبکهی اچبیاُ که با محصولاتِ اندک اما باکیفیتش مشهور است، فیلمی بیرون داده است که اگر لوگوی این شبکه را اولش نمیدیدیم، فکر میکردم با یکی دیگر از شکستهای نتفلیکس در مایههای «درخشان» (Bright) و «دفترچه مرگ» (Death Note) سروکار دارم. این فیلم حتی در حد یکی از ضعیفترین اپیزودهای «آینه سیاه» هم نیست.
«فارنهایت ۴۵۱» نه تنها به عنوان یک فیلم اقتباسی در الهامبرداری درست از روی منبع اقتباس مشکلهای متعدد و بزرگی دارد، بلکه کلا به عنوان یک فیلم هم از مشکلات جدیای رنج میبرد. یعنی اگر طرفداران کتاب بیخیال بلایی که این فیلم سر کتاب آورده است هم بشوند، باز نمیتوانند چشمشان را روی مشکلات آشکار و ابتدایی فیلم در داستانگویی و کارگردانی ببندند. حتی اگر کتاب را هم نخوانده باشید به راحتی میتوانید متوجه شوید که این فیلم حتی یک سکانسِ درست و درمان هم ندارند. دارم دربارهی اقتباس شلختهای در حد و اندازهی فاجعهای مثل فیلم نتفلیکسی «دفترچه مرگ» حرف میزنم که آنقدر عمیقا در تمام عناصر کوچک و بزرگ و حیاتی و جزیی فیلمسازی مشکل دارد که آدم تعجب میکند چطور کارگردانی که چنین فیلمهای درجهیکی را ساخته است، این فاجعه از زیر دستش در رفته است. «فارنهایت ۴۵۱» در زمرهی بدترین انواع اقتباسها قرار میگیرد. از آنهایی که اگر منبع اقتباس را نخوانده باشید، شک میکنید که آیا اصلا کتاب لیاقت تبدیل شدن به فیلم را داشته است؟ این یعنی بزرگترین گناهی که یک فیلم اقتباسی میتواند مرتکب شود. واضحترین مشکل فیلم این است که بیشتر از یک اقتباس مستقیم، حکم یکجور ایدهبرداری را دارد. شباهتهای فیلم و کتاب در حد گای مونتاگ، کاپیتان بتی و دختری به اسم کلریس که مونتاگ را در مسیر شورش علیه سیستم و شغلش قرار میدهد خلاصه شده است. مشکل این نیست که با یک اقتباس صفحه به صفحه سروکار نداریم. مشکل این است که برخی از چیزهایی که حذف شده از اجزای حیاتی کتاب بودهاند و فیلم یا جای آنها را با چیز دیگری پُر نکرده است یا تغییراتی که ایجاد کرده است درست از آب در نیامدهاند. مثلا خبری از میلدرد، زنِ مونتاگ در فیلم نیست. در حالی که میلدرد به عنوان نمونهی بارز عموم شهروندان این دنیا که در سرگرمیهای بیمغز فرو رفتهاند از اهمیت فوقالعادهای برای بررسی تاثیرات این دنیا برخوردار است. میلدرد در کتاب حکم کاراکتری را دارد که به این دنیا، تکسچر میدهد. بنابراین جای خالی او یا کاراکتری در جایگاه او در فیلم به شدت احساس میشود.
در مقایسه با اثر دیگری که داستان «فارنهایت ۴۵۱» را به درستی اجرا کرده است، باید به اپیزود «پنجاه میلیون امتیاز» از سریال «آینهی سیاه» اشاره کنم. آنجا هم با جامعهی سربستهای طرفیم که شهروندانش از سرگرمی و هنر محروم هستند و مجبورند از صبح تا شب روی دوچرخههای ثابت پدال بزنند. برخی افسردهاند و به دنبال راهی برای رهایی هستند (مثل شخصیت اصلی) و برخی دیگر مثل رکابزنان دور و اطرافش طوری در فانتزی زندگی نکبتبارشان غرق شدهاند که از آن لذت میبرند. میلدرد حکم گروه دوم را دارد که عدم حضور او، اجازه نمیدهد تا بافت این جامعه را لمس کنیم. همانطور که از تریلرها و مصاحبههای رامین بحرانی قبل از پخش فیلم میشد دید، او تصمیم گرفته بود تا کتاب رِی بردبری را با تغییرات قابلتوجهی فرمی و محتوایی روبهرو کند. کتاب بردبری در دنیای رترو-فوتوریستیای شبیه به «پرتقال کوکی» جریان دارد، اما بحرانی در فیلمش آن را به سایبرپانکی در حال و هوای «بلید رانر ۲۰۴۹» تغییر داده است. همچنین محتوای کتاب هم با توجه به پیشرفتهای قرن بیست و یکمی تغییر کرده است. حالا آتشنشانان به جای کتابهای فیزیکی، قطعات کامپیوتر را که کتابهای الکترونیکی روی آنها ذخیره هستند آتش میزنند. این در حالی است که خواب و خوراک شهروندان این جامعه نسخهی متفاوتی از اینترنت به اسم «ناین» است که حکم پیامرسان سروش در مقایسه با تلگرام را دارد! گای مونتاگ هم یک یوتیوبر فاشیست است که کتابسوزیهایش را بهطور زنده استریم میکند. هدفِ بحرانی این بوده است تا از طریق این تغییرات، منبع اقتباسش را مدرنسازی کرده و نسخهای از داستان بردبری را ارائه کند که مناسب با تحولات تکنولوژیک زمان حال باشد. دلایل قابلتحسینی است، اما مشکل این است که هیچکدام از تغییرات فیلم جواب ندادهاند. هیچکدام. چه در ایده و چه در اجرا. مسئله این است که فیلم هیچکدام از این تغییرات را مورد بررسی قرار نمیدهد. بلکه فکر میکند فقط با اضافه کردن شبکههای اجتماعی به دنیای بردبردی کارش را انجام داده است. باز دوباره باید به اپیزود دیگری از «آینهی سیاه» به عنوان نمونهی موفقی از کاری که «فارنهایت ۴۵۱» در آن شکست خورده است اشاره کنم. اپیزود «سقوط آزاد» از فصل سوم که سوژهی شبکههای اجتماعی و فرهنگ زامبیهای اینستاگرام را بهطرز خیلی استادانهای موشکافی کرده بود که کار بحرانی در اینجا در مقایسه با آن چیزی بیش از یک پرت و پلای سطحی نیست.
قضیه وقتی بدتر میشود که بحرانی در اجرای یک دنیای بلید رانری هم خیلی خندهدار و پیشپاافتاده ظاهر میشود. فیلم شامل لانگشاتهای هوایی بسیاری از شهر میشود که فیلمهای دار و دستهی مونتاگ را به صورت زنده روی آسمانخراشها پخش میکند. «فارنهایت ۴۵۱» تنها چیزی که از کارگردانی زیباشناسانهی «بلید رانر» یاد گرفته است، آسمانخراشها و تبلیغات نئونی روی در و دیوار است. اما خبری از منطق و اتمسفر باورکردنی «بلید رانر» در اینجا نیست. سایبرپانک یعنی قدم زدن در خیابانها، بو کشیدن هوا، گوش سپردن به صداهای درهمبرهم، حس کردن سفتی سنگفرش زیر پا و لمس کردن یک فرهنگِ عجیب است. البته که «فارنهایت ۴۵۱» به عنوان یک فیلم تلویزیونی بودجهی «بلید رانر ۲۰۴۹» را نداشته است، اما حتی اگر اچبیاُ بودجهای در حد یکی از اپیزودهای «کربن تغییریافته» هم برای آن در نظر میگرفت الان با اثر سینماییتری طرف میبودیم. چون در ژانری که اتمسفرسازی حرف اول را میزند، تقریبا تمام نماهایی که از فضای داخل شهر داریم، به ساختمانهایی که ویدیویی روی آن پخش میشود و سایهی رهگذرانی که مثل زامبی به آن زُل زدهاند خلاصه شده است. در این لحظات کیفیت پروداکشن فیلم در حد یکی از ضعیفترین سریالهای سایفای پایین میآید. نسخهای که «فارنهایت ۴۵۱» از یک دنیای سایبرپانک ارائه میدهد بیشتر از اینکه واقعی باشد، تصوری است که یک پسربچهی ۵ ساله بعد از دیدن «بلید رانر» از چنین دنیایی دارد. با توجه به چیزی که این فیلم نشان میدهد، مردم این دنیا هیچ کاری به جز تماشا کردن مایکل بی. جوردن در حال کتابسوزی ندارند. اولین نکته برای صحبت کردن دربارهی معضلی در جامعه، به تصویر کشیدن آن به واقعگرایانهترین شکل ممکن و در نظر گرفتن تمام پیچیدگیهایش است. «فارنهایت ۴۵۱» چه در به تصویر کشیدن اینترنت و شبکههای اجتماعی و یوتیوب، چه در کشیدن یک خط مستقیم بین فرهنگِ ضدکتاب این دنیا با دنیای خودمان و چه در به تصویر کشیدن تمام مناسبات دنیای منحصربهفرد فیلم به حدی عقیم و ضعیف و سطحی است که اگرچه روی سوژهای که هر روز با آن سروکار داریم دست گذاشته، اما طوری آن را به تصویر میکشد که انگار در حال تماشای تصوری که بیگانگان از جامعهی ما دارند هستیم.
مشکل بعدی به لحنی که رامین بحرانی برای فیلمش انتخاب کرده برمیگردد. فیلم در حالی حال و هوای اکشنهای بلاکباستری را به خود گرفته است که سبک نگارش رِی بردبری کاملا شاعرانه است. فیلم در حالی مونتاگ را نادیده میگیرد که او اکثر کتاب در خلوت و ذهن او جریان دارد. از توصیف صدای گوشخراش عبور هواپیماهای جت در آسمان به عنوان صدای غولهایی که تکه پارچهای چند کیلومتری را با دست جر میدهند تا وقتی که قدم زدن دختری در زیر مهتاب را طوری توصیف میکند که انگار نسیم پاییزی و برگهای زرد و نارنجی خشک سقوط کرده در پیادهرو دارند او را در هوا حرکت میدهند. شاید بهترین لحنی که بحرانی میتوانست برای فیلمش انتخاب کند چیزی شبیه به قسمت اول «بلید رانر» میبود. مسئله این است که اعمال تغییرات اصلا در منبع اقتباس اشتباه نیست. مخصوصا وقتی با کتابی مثل «فارنهایت ۴۵۱» سروکار داریم که به عنوان یک داستان کوتاه که ساختار کلیاش در گذشت زمان کهنه شده است، بهترین تصمیم این است که ایدههای فیلم را برداریم و آن را گسترش بدهیم. دقیقا مثل اتفاقی که هماکنون دارد در رابطه با «سرگذشت ندیمه» میافتد. به خاطر همین است که فکر میکنم اگر این کتاب به جای یک فیلم نصفه و نیمه، به یک مینیسریال هفت-هشت قسمتی تبدیل میشد، احتمالا سازندگان وقتِ بیشتری برای بررسی دقیقتر دنیای غنی و پتانسیلدار کتاب داشتند.
«فارنهایت ۴۵۱» به عنوان داستان مردی که باید تمام باورها و اعتقاداتش را زیر و رو کند و از یک فاشیست تمامعیار به آدم کاملا متفاوتی تبدیل شود، کاراکتر پیچیدهای برای شخصیتپردازی و موشکافی روانشناسیاش است. در مقایسه قوس شخصیتی گای مونتاگ کم و بیش همان بحرانی است که ریک دکارد در «بلید رانر» پشت سر میگذارد. هر دو سفر شخصیتیشان را به عنوان بازیچهی دست سیستم شروع میکنند. دکارد، رپلیکنتهای فراری که دولت آنها را موجوداتی که لیاقت زندگی ندارند حساب میکند را به قتل میرساند. گای مونتاگ هم کتابهایی که منابع جمعآوری تمام احساسات و انسانیت بشریت است را به آتش میکشد. این در حالی است که کسی که هر دوی دکارد و مونتاگ را بیدار میکند، دختران زیبایی هستند که نقش دشمنانِ آنها را دارند اما به فعالکنندهی انگیزهشان برای دیدن اشتباهاتشان تبدیل میشوند. اما مسیری که این دو نفر برای تبدیل شدن به قهرمان پشت سر میگذارند زمین تا آسمان فرق میکند. شاهکار ریدلی اسکات که در سکوت، تحولِ دکارد را پله به پله تصویری میکند کجا و دیالوگهای قلنبهسلنبه و رابطهی شتابزده و شکلنگرفتهی مونتاگ با کلریس (سوفیا بوتلا) کجا. لحظهی تحول واقعی دکارد در بالای پشتبام و مونولوگ بهیادماندنی روی بتی کجا و لحظهی تحولِ مونتاگ که این اتفاق مهم را در قالب یک مونتاژ بد و بیجا به تصویر میکشد کجا. گذشتهی مرموز و غافلگیرکنندهی دکارد کجا و فلشبکهای فوقالعاده کلیشهای مونتاگ به پدرش کجا که یکی از اضافههای افتضاح فیلم به کتاب است.
اگرچه مایکل بی. جوردن و مایکل شنون هرچه دارند و ندارند را پای فیلم میریزند، ولی فیلمنامه به حدی به آنها بد میکند که حتی از بهترین بازیگران تاریخ هم کاری برای نجات دادن شخصیتهایشان برنمیآید. بالاخره داریم دربارهی فیلمی حرف میزنیم که تقریبا تکتک دیالوگهای مایکل شنون مثل سخنرانی میماند. «بعد از اینکه آخرین بازماندههای نسل تو هم بمیرن، کلمات، خاطرات و بار به جا مونده از گذشتهی قلابیت هم باهات میمیره». یا «اگه بهمون اجازه ندن تا سرمون رو بچرخونیم، چطوری میتونیم به جز سایهی آتیش، چیز دیگهای رو تو غار ببینیم». به ندرت میتوانید در این فیلم دو نفر را پیدا کنید که مثل دوتا آدم واقعی با یکدیگر صحبت کنند. تمهای داستانی به جای مورد اشاره قرار گرفتن بهطور نامحسوس، به زور در دیالوگها جاسازی شدهاند و مایکل شنون آنها را در گوش بینندگانش فریاد میزند. این همان مایکل شنونی است که در «شکل آب»، شخصیت شرورش را با تعداد زیادی احساسات غیرمنتظره مثل ترس، ضعف، ناامیدی، حماقت و نادانی به تصویر میکشید که باعث شده بود شخصیتِ تهدیدبرانگیزش بیشتر از اینکه یک هیولای تکبعدی باشد، به یک انسان تبدیل شود. نقشآفرینی او در اینجا برخلاف «شکل آب» مثل یک قوطی پلاستیکی میماند. ژنرال زاد از شخصیت او در این فیلم، آنتاگونیست پیچیدهتر و جذابتری است. تمام اینها در حالی است که تدوین فیلم در سکانسی که مونتاگ، کلریس را فراری میدهد یا در صحنهای که مونتاگ بعد از فرار از دستِ کاپیتان بتی، به خانهی کلریس میآید آنقدر بهطور واضحی مشکلدار است که دانشجوهای سال اولی سینما هم متوجهی آن میشوند، چه برسد به کسی مثل رامین بحرانی. ریتم فیلم به حدی شتابزده است و طوری جسته و گریخته به کاراکترها و تمهایش میپردازد که انگار یک سریال هشت قسمتی، در حد یک فیلم ۹۰ دقیقهای کوتاه شده است. روی هم رفته «فارنهایت ۴۵۱» یکی از آن اقتباسهایی است که آدم متعجب میماند که آیا سازندگانش مفاهیم و ساختار کتاب را برای خودشان بررسی کردهاند یا اصلا خلاصهی داستان کتاب را در ویکیپدیا خواندهاند یا نه. تازه تمام شکایتهایی که تا اینجا داشتم مربوط به دو سوم ابتدایی فیلم میشود. فیلم در پردهی آخر طوری به جاده خاکی میزند که هیچ صحبتی دربارهاش باقی نمیماند، جز دوتا شاخی که از تماشای سوختن بیرحمانهی این کتاب پتانسیلدار توسط رامین بحرانی و تیمش روی سرم پدیدار شد.